روزهای تنهایی را یادم هست. روزهای غم و گریه و موسیقی و کتاب.
کتاب می خواندم و موسیقی گوش می کردم و به غم هایم فکر می کردم و گریه می کردم. همین بود که همیشه یکی دو صفحه کتاب خیس می شد و ناهموار ….
و غم می ماند توی صفحات کتاب تا مدام روزهای تلخ را یادم بیاورد.
تا روزی که تو آمدی و دستم را گرفتی و از صفحات چروک و خیس کتاب ها کشیدی بیرون. بیرونم آوردی و یک چوب الف سبز گذاشتی لای کتابهایم و لای داستان زندگیم….
و حالا از همانجا زندگی جوانه زده!
به کتاب هایمان احترام بگذاریم.