معرفی کتاب

درباره کتاب نامیرا ؛ روایت حقایق جاویدان

درباره کتاب نامیرا

انتخاب عنوان «نامیرا»، شاید هوشمندانه‌ترین و زیباترین تصمیمی باشد که تا کنون صادق کرمیار، نویسنده کتاب گرفته است. او  متولد ۱۳۳۸ در تهران است و علاوه بر ادبیات، به سینما هم آشناست. شاید برایتان جالب باشد که بدانید کرمیار مسئول ویژه‌نامه « اطلاعات جبهه » در مناطق جنگی در سال‌های جنگ هم بوده است.

همچنین، مسئولیت صفحه ادبی «جوانه‌های اندیشه» روزنامه اطلاعات، معاونت سردبیری نشریه سینمایی «مردم و سینما» وابسته به بنیاد سینمایی فارابی هم در کارنامه او به چشم می‌خورد.

مردم صادق کرمیار را با رمان‌هایی مانند «نامیرا» و «دشت‌های سوزان» و نیز کارگردانی سریال‌هایی همچون «یک روز قبل» و «خاطرات مرد ناتمام» می‌شناسند و البته مدیریت ادبی و هنری در سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران هم از فعالیت‌های فرهنگی اوست.

 

فلسفه نامیرا

کانسپت نامیرا، همان انتخاب تاریخی بین خیر و شر است، اما نویسنده از دریچه عشق وارد شده است. در این کتاب روایت دو دلداده‌ی عرب را می‌خوانیم که نمی‌دانند یزید را انتخاب کنند و یا پسر امیرالمومنین (ع) را و البته عاقبت با استناد به همه آنچه مرور می‌کنند و خواننده را هم با آن همراه می‌کنند، راه حق را برمی‌گزینند.

 

درباره « کتاب ملت عشق » بیشتر بخوانید

 

ربیع و سلیمه که از دو قبیله متفاوت بنی‌کلب و مذحج هستند همان زوج راوی داستان‌‍اند. متن کتاب بسیار ساده و روان است و خواندن آن زیاد طول نمی‌کشد. داستان از کوفه آغاز و به ماجرای کربلا ختم می‌شود.

در طی داستان فردی همچون عبدالله بن عمیر که برای پیوستن به امام حسین(ع) همواره در تردید بود در پایان رهسپار سپاه امام حسین(ع) می‌شود، درحالی که عمروبن حجاج، از سردمداران سپاه کوفه، با اینکه در ابتدا در جبهه حق بود ولی در آخر فریب وعده‌های دروغین ابن‌زیاد را می‌خورد و از مسیر حق خارج می‌شود و از باطل حمایت می‌کند.

 

پاسخی برای سوالات کربلایی

در جایی نوشته شده است: «این کتاب داستان پیوستن‌ها، جدا شدن‌ها، تردیدها، خودخواهی‌ها و ازخودگذشتگی‌ها است» و همین یک خط، به خوبی چیستی اثر را مشخص می‌کند. پاسخ بسیاری از وقایع عاشورا و کربلا را می‌توان در این رمان تاریخی-تحلیلی پیدا کرد. این که راز دگرگونی ناگهانی مردم کوفه چه بود؟

آیا از ابتدا دروغ گفته بودند که به یاری امام می‌شتابند یا در بحبوحه حوادث کم آوردند؟

چرا امام حسین(ع) با این‌که مردم کوفه را می‌شناختند باز هم دعوت آن‌ها را پذیرفتند؟

چرا کوفیان که با نامه‌های التماس‌آمیز خود امام را فراخوانده بودند به‌جای بیعت و یاری امام در مقابل ایشان دست به شمشیر می‌برند؟

یا با عرق شرم فرار می‌کنند تا چشم در چشم امام نشوند؟

چرا از میان لشکر امام حسین(ع) یکی حر درآمد و دیگری ابن سعد؟ چرا مردم کوفه به سخنان مسلم بن عقیل توجهی نکردند؟

نویسنده با تبحر فراوان یک واقعه تاریخی را در قالب یک رمان پرفراز و نشیب روایت می‌کند. در این داستان عبدالله بن عمیر به‌شدت در ذهن مخاطب یادآور حر بن یزید ریاحی است که در لحظات پایانی و حساس به سپاه حسین بن علی می‌پیوندد و از میان انبوه باطل، قدم در مسیر حق می‌گذارد.

 

کتاب های صادق کرمیار

کتابی برای علاقمندان به سیاست

این کتاب که جایزه کتاب سال و جایزه جلال آل احمد را هم از آن خود کرده، به‌خوبی نشان می‌دهد که چگونه در هنگام وقوع فتنه، حق و باطل جابه‌جا می‌شوند و تردید در دل‌های مردم و حتی بزرگ‌ترین و نامدارترین سردمداران سپاه اسلام رخنه می‌کند. تشخیص مرز جبهه حق و باطل بزرگ‌ترین آزمون انسان در این جهان است. شیطان با وسوسه انسان به جاه طلبی، قدرت طلبی و ثروت طلبی باعث گمراهی و خروج از مسیر حق می‌شود.

 

درباره « رضا امیرخانی » بیشتر بدانید 

 

کسانی در این مسیر هشیار هستند که پا بر هوای نفس و خودخواهی خود می‌گذارند و حق را با اشخاص نمی‌سنجند چرا که اشخاص ممکن است در راه حق لغزش داشته باشند؛ بلکه ملاک آن‌ها قرآن، سنت پیامبر و اهل بیت است. این داستان به‌خوبی بیان می‌کند که مؤمن باید بصیرت، ثبات قدم و ایمان قوی داشته باشد تا از فتنه‌ها جان سالم به در برد و بتواند مسیر حق را از باطل تشخیص دهد.

 

بخشی از کتاب نامیرا

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «عبدالله گفت: شما حسین بن علی را چگونه شناختید؟! کوفیان از ظلم یزید به حسین پناه برده‌اند، در حالی که نه یزید را آن‌گونه که هست می‌شناسند و نه حسین را. من هم حسین بن علی را بیش از هرکس به حکومت شایسته‌تر می‌دانم، حسین به خلافت زینت می‌بخشد، در حالی که خلافت شأنی بر او نمی‌افزاید. خلافت به حسین نیازمندتر است، تا او به خلافت. اما سوگند به کسی که پیامبر را فرستاد، هیچ‌یک از شما، تحمل عدالت خاندان علی بن ابی طالب را ندارید. آن که خاندان علی را می‌شناسد، به مردم بگوید که اگر حسین به خلافت برسد چه می‌کند. بگوید که آن‌چه به ظلم و بی‌عدالتی اندوخته‌اید، اگر به مهریه نکاح زنانتان رفته باشد، بازپس می‌گیرد و به صاحبش بازمی‌گرداند. چنان درهم آمیخته شوید که پست‌ترین شما به مقام بلندترین شما برسد و بلندترین شما به مقام پست‌ترینتان».

اما آنچه مرور کردیم، مربوط به بخش‌های داستانی کتاب نبود. از همین رو در ادامه دو پاراگراف داستانی اثر هم ارائه می‎شود:

«ام ربیع در بازار کوچک و گرم بنی کلب، لابه‌لای مردم، بی‌هدف پرسه می‌زد و تماشا می‌کرد. جلو مغازه‌ی کوزه‌گری ایستاد. ظرفی سفالی را برداشت و وارسی کرد. جوانی سیه چرده از مغازه‌ی کوزه‌گری بیرون آمد و بر سکوی کنار مغازه ایستاد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد شروع به خواندن اذان کرد. صاحبان مغازه‌ها با شنیدن صدای اذان دست از کار کشیدند و یکی یکی به سمت انتهای بازار به راه افتادند.

ام ربیع وقتی زبیربن یحیی را دید که از مغازه‌اش بیرون آمد، سرگرداند تا او را نبیند؛ که دست به ریش یکدست سفید خود می‌کشید و به غلامش اشاره می‌کرد که دست از کار بکشد. زبیر نگاهی به جوان موذن انداخت و به راه افتاد. به مقابل مغازه‌ی بشیر آهنگر رسید که هم چنان در حال تیز کردن شمشیر بود و چند نفر نیز در انتظار تیز کردن شمشیرهای خود، کنار مغازه ایستاده بودند و با یکدیگر گفتگو می‌کردند. زید – پسر بشیر – تند و بی‌وقفه در آتش کوره می‌دمید. زبیر به طرف بشیر آهنگر رفت و جوری که بقیه هم بشنوند، گفت: «بشیر! گویا صدای سنگ و آهن و درهم و دینار مجال نمی‌دهد صدای اذان را بشنوی!»

کار تیز کردن شمشیر به پایان رسیده بود. بشیر نگاهی به زبیر انداخت. پوزخند زد. گفت: «در این کنایه بیش تر حسادت می‌بینم تا تقوی.»

مشتریان خندیدند. بشیر شمشیر را برانداز کرد. زبیر گفت: «ناامنی راه‌ها و غارت کاروان‌ها، اگر برای همه زیان داشته، برای تو نان داشته.»

باز هم مشتریان خندیدند. بشیر برندگی شمشیر را با برش چرمی آزمود. شمشیر را رو به زبیر نشانه رفت و گفت: «کاروان تو را همین شمشیرها از یمن تا این جا سالم رساند. »

و پیش بند را باز کرد و رو به مشتریان گفت: «برویم تا بعد از نماز و افطار!»

 

این کتاب در سال 1388 از سوی نشر نیستان روانه بازار کتاب شده است.

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *