یادش بخیر…
سالهای قبل، عصرهای چای و گپ و لبخند، غروب هایی که بابا مولانا می خواند و مامان حافظ و ما شاملو، صبح های شیرین و ظهرهای گرم، دلخوشمان می کرد به زندگی.
آسمان آبی بود و کتاب های کاغذی…
حالا، تنها و سرد و دور، زیر سقفِ دودیِ آسمان نشسته ام و کتاب مرا می برد به گذشته های دلگرمی…
به روزهای آسمان آبی و شب های پرستاره… نشانکم را می گذارم همین جا .
دلمان چای میخواهد…
😉