آقاجونت هر وقت با رفقاش میرفت طرفای خیابون انقلاب دست خالی برنمیگشت. رفیق چند سالهش صاحب یکى از همون کتابفروشىهای راستهی انقلاب بود.
على آقا هر وقت میرفت یه کتاب برام میآورد. هنوز چشمم خوب مىدید.
علی آقا مىگفت: « تو این دنیای دور از کتاب و کتابخون باید چراغ این مغازهها روشن بمونه»
مادربزرگ آه کوتاهى کشید و ادامه داد:
« دیشب خانم پرستار دیرش شده بود. حواسمون رفت پىِ این داستان که ناغافل دیدیم شب شده.
مینو خانم با عجله کتاب و بست و راهی شد.
امروز مرخصی داره و منم هر چی گشتم چشمم یاری نکرد آخرین صفحه رو پیدا کنم. »
به دستهای پر از مهر مادربزرگ نگاه مىکردم که کتابش را مثل ارزشمندترین موجود دنیا در خود جای داده بود.
زیر لب زمزمه کردم: همیشه باید نشونهای باشه…