داشت به زندگیهای موازی فکر می کرد. به این که شاید یکی از همین آدمهایی که توی کتابها زندگی می کنند خودش بوده.
یا شاید خودش روزی یکی از همین قصه هایی بشود که مردم می خوانند…
فکر کرد شاید زنی که صفحه صد و سی و یک کتاب با لباس خاکستری توی قطار نشسته٬ مثل خودش عاشق کاشیهای فیروزه ای باشد و توی کیفش هم یک کتاب نیمه خوانده انتظار بکشد.
لباس خاکستری اش را پوشید، بلیط قطارش را برداشت، چوب الف فیروزه ای را گذاشت بین صفحات 131 و 132 و رفت…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.