کتاب عشق در زمان وبا یکی از کتابهای گابریل گارسیا مارکز است که از شهرت و محبوبیت خاصی برخوردار است. این کتاب از رمانهای معروف عاشقانه به شمار میآید که در رابطه با زندگی فردی به نام فلورنتینو است. فیلم این کتاب نیز در سال ۲۰۰۷ ساختهشده است. کمتر کسی است که تا به حال نام گابریل گارسیا مارکز را نشنیده باشد. او به دلیل خلق آثار فاخر، یکی از بهترین و معروفترین نویسندگان جهان است.
درباره کتاب عشق در زمان وبا
عشق در زمان وبا نوشته گابریل گارسیا مارکز، برای اولینبار در سال ۱۹۸۵ و به زبان اسپانیایی منتشر شد. سه سال پس از آن، فردی به نام آلفرد کنوف آن را به زبان انگلیسی ترجمه کرد. داستان این کتاب در بندری نزدیک رودخانه ماگدالنا رخ میدهد. نام شهر در داستان مشخص نیست.
اما با توجه به عوامل دیگر موجود در داستان، بایستی گفت که این داستان در کشور کلمبیا اتفاق میافتد. این رمان در شش فصل نوشتهشده است و از دید فردی به نام دکتر اوربینیو نوشتهشده است. بسیاری از منتقدان عشق در زمان وبا نوشته گابریل گارسیا مارکز را حاوی پیامی جهت نمایش قدرت واقعی عشق بیان میکنند. عشقی که شبیه به بیماری وبا است. قابلذکر است که امتیاز این کتاب در گودریدز 3.9 از ۵ است.
در کتاب چه میگذرد؟
عشق در زمان وبا عاشقانهای معروف است که توسط گابریل گارسیا مارکز نوشتهشده است. فلورنتینو، جوانی لاغراندام و نحیف و فرزند نامشروع صاحب یک شرکت کشتیرانی است. او با مادرش که مغازه خرازی دارد، زندگی میکند و پدرش را در کودکی از دست داده است.
فلورنتینو، با دیدن دختری به نام فرمینا عاشق او میشود. این دختر بر خلاف فلورتینو با پدرش زندگی میکند و مادرش را در کودکی از دست داده است. پدر او جزء اشراف نیست؛ اما فرد ثروتمندی است. او دخترش را به مدرسه غیرانتفاعی میفرستد و در رابطه با ازدواج دخترش با فردی با اصل و نسب خیالهای زیادی دارد.
عشق فلورنتینو و فرمینا
فلورنتینو کتابخوان و اهلقلم است. او از آن دسته افرادی است که با وجود مطالعه کتابهای گوناگون، موفق به تمایز کتاب خوب از کتاب بد نمیشود. اما پس از مدتی به ابراز عشق نسبت به دختر موردعلاقهاش میپردازد و جرقههای عشق بین این دو زده میشود. آنها از طریق مکاتبه به ابراز عشق نسبت به یکدیگر می پردازند و روز به روز بیشتر شیفته یکدیگر می شوند.
در ادامه داستان متوجه میشویم که پدر فرمینا از ارتباط دخترش با فلورنتینو ناراضی است و برای خاموش کردن آتش بین این دو نفر، برنامه مسافرتی طولانی را میچیند. در طول ۲ سال بعدی، ارتباط این دو به صورت تلگرافی ادامه پیدا میکند. اما پس از بازگشت، فرمینا احساس میکند که عشقی نسبت به فلورنتینو ندارد واز او روی بر میگرداند.
پس از این اتفاق، سر و کله شخصیت دیگر داستان عشق در زمان وبا، یعنی دکتر خوونال اوربینو پیدا میشود. دکتر اوربینو، فردی اشرافزاده است که علم و دانش زیادی را با خود از اروپا به همراه آورده است.
گابریل گارسیا مارکز کیست؟
گابریل گارسیا مارکز ملقب به گابو، نویسنده عشق در زمان وبا، یکی از مشهورترین نویسندگان جهان و آمریکای جنوبی است. او متولد کلمبیا است و در شهر آراکاتاکا به دنیا آمد و نزد پدربزرگ و مادربزرگش در این شهر زندگی میکردند. این نویسنده فارغ التحصیل رشته حقوق از دانشگاه بوگاتا در کلمبیا است.
آثار مختلفی از این نویسنده در دست است. برخی از کارهای او پاییز پدرسالار، کسی که به سرهنگ نامه نمینویسد، ساعت شوم، از عشق و شیاطین دگر و در نهایت صد سال تنهایی است. او برای کتاب صد سال تنهایی جایزه نوبل را دریافت کرد و در ۸۷ سالگی و در حالی که درگیر بیماری آلزایمر بود، از دنیا رفت.
ترجمههای فارسی کتاب
عشق در زمان وبا نوشته گابریل گارسیا ماکز، بارها در ایران ترجمهشده است. از جمله ترجمههای این کتاب، ترجمه «کیومرث پارسای» در انتشارات آریابانان، «کاوه میر عباسی» در انتشارات کتابسرای نیک و «حدیث دهقان» در انتشارات هفت سنگ است.
برشی از کتاب عشق در زمان وبا
مرگ مادر بار دیگر فلورنتیو آریثا را به وسواس عادات خود افکند: اداره، ملاقات با عشاق همیشگی و بازیکردن دومینو در باشگاه تجارت، همان خواندن کتابهای عاشقانه و همان رفتن به قبرستان در روزهای یکشنبه، در آن یکنواختی داشت میپوسید؛ همان چیزی بود که آن قدر از آن وحشت داشت، چیزی که به هر حال نگذاشته بود متوجه گذر زمان بشود.
یک روز یکشنبه در ماه دسامبر، وقتی فهمید بوتههای گل سرخ مغلوب قیچیها شدهاند، روی تیرهای چراغ برق که تازه نصبکرده بودند، متوجه چند پرستو شد و یک مرتبه دریافت که چه زمان طولانیای از مرگ مادر و به قتل رسیدن المپیا سوئلتا گذشته است.
آری، چه مدتزمانی از آن ماه دسامبر گذشته بود، از زمانی که در یک بعد از ظهر، فرمینا داثا برای او نامهای فرستاده بود و در آن به او قول داده بود تا ابد دوستش خواهد داشت. تا آن موقع خیال کرده بود که زمان فقط برای دیگران میگذرد و نه برای او.
همان یک هفته پیش بود که در خیابان به زوجی برخورد کرده بود که به خاطر نامههای عاشقانهی او با هم ازدواج کرده بودند و فرزندارشدشان که پسر تعمیدی خودش بود را نشناخته بود. چهرهاش گلگون شده و با همان ستایش اقرار آمیز همیشگی مسئله را حل کرده بود: «ماشاالله، چه بزرگ شدهای!» همان طور به زندگی ادامه میداد، حتی پس از آنکه جسمش اعلامخطر میکرد، چون مثل تمام کسانی که لاغر مردنی هستند همیشه بسیار سالم بود.
ترانزیتو آریثا خیلی قبل از آنکه حافظهاش مغشوش شود، مدام میگفت: «تنها مرض پسر من وبا بوده و بس.»
طبعاً عشق را با وبا عوضی گرفته بود. به هر حال در اشتباه بود چون او در خفا، شش مرتبه سوزاک گرفته بود، گرچه پزشکش میگفت شش بار نبوده و همان یک دفعه بوده که بار دیگر عود میکرده است…