گم شده بودم ….
با پاهای شازده کوچولو میدویدم..!!
نمیدانستم در کدام سیارهام!؟
با تنِ رابین هود جنگل را تا ناکجا میرفتم.
هراسان … با چشمهای سفید برفی پیِ پناهگاهی بودم.
کوچک شده بودم …!!
گم شدن در هر سن و سالی باشد تو را مانند کودکی هراسان خواهد کرد. همین چند ساعت پیش، قبل از خواب، سن و سالم به خواندنِ داستانهای بزرگسال قد میداد.
پریدم …. از آن خوابِ وهم آلود.
کتاب را زهرا از دستانم گرفته و بسته بود.
کجا بودم؟
نشان به آن نشانى که زهرا میداند گم شدن کابوسِ تمام وقت من است کتاب را برداشتم و نفس راحتی کشیدم.
همینجایم:
دو مامور تفنگ به دست گیلهمرد را به فومن میبردند…