پشتِ پنجره ایستادم و به هیاهوی دخترکانی چشم دوختم که در روپوشهای همرنگ و هماهنگِ آبى، مانند موجی خروشان از مدرسهی ابتدایی آن طرفِ خیابان خارج مىشدند.
انگار همین دیروز بود.
دخترم با شنیدن صدای زنگ، با عجله کتابش را بسته بود و تا خانه دویده بود تا برای جشن تولدش آماده شود.
آنقدر ذوقزده بود که تمام روز را با حواس پرتی به هیچ درسی گوش نکرده بود و مصیبت از لحظهای خود را نشان داد که برای نوشتن تکالیفش هاج و واج نگاهم کرد و گفت: یادم رفت علامت بزنم!
مادر جان مشغول مخلوط کردنِ مواد کیک بود که لبخندى آرامبخش صورتش را پر کرد.
چند دقیقه بعد بستهی کادوپیچ شدهی کوچکی را به دخترم داد و گفت: برای هدیه دادنِ بعضی چیزا نباید منتظرِ مناسبتها موند.