جذابیت «مردی به نام اوه» چند سال است که به همه اهالی کتاب اثبات شده است؛ چه آنها که گردانندهی مغازهها و شهرکتابها هستند و چه خوانندگان ِ پروپاقرص آثار داستانی. اما واقعا چرا؟ مگر چگونه است این کتابی که معروف است در فصلهای نخست، تو را تا مرز خسته شدن و کنار گذاشتن پیش میبرد اما در یک چهارم ابتدایی، به ناگهان نظرت را صدوهشتاد درجه تغییر میدهد؟
علت شهرت کتاب مردی به نام اوه
راستش را بخواهید شهرت «مردی به نام اوه» در ایران یک دلیل فرامتنی دارد. فردریک بکمن، نویسنده اثر، همسری ایرانی داشته و همین گفته کافیست برای آن که بدانید صاحب کتاب با چه دانش و اشرافی بر عادات و خلق و خوی ایرانیها، خودش را در دل آنان جا کرده است، ضمن اینکه «پروانه» نام یکی از شخصیتهای این رمان سوئدیست که یک زن حامله ایرانی مهاجر با دو تا بچهی کوچک است و چند فصل جذاب از کتاب هم به شرح ماجراهای این او و خانوادهاش اختصاص دارد.
در بخشهایی حتی ممکن است شما را شگفتزده کند، مثلا در جایی که اوه میخواهد به پروانه رانندگی یاد بدهد و از گیجی او عصبانی میشود و به او میگوید من باور نمیکنم تویی که از دل یک جنگ هشت ساله بیرون آمدهای و زبان بلد شدهای و جسارت مهاجرت داشتهای، در یاد گرفتن کار سادهای مثل رانندگی وا بمانی.
دلیل قشنگی «مردی به نام اوه» اما بیشتر از هر عنصر دیگر، خود شخصیت «اوه» است. پیرمرد بداخلاقی که در اولین صفحات، او را بسیار کسلکننده و غیرقابلتحمل ارزیابی میکنی و تا میخواهی بگویی بیچاره زنش، میرسی به فصلهای مرور خاطراتش و میفهمی که چه عاشقانههای نغزی با همسرش داشته است و درست از همینجاست که نمیتوانی کتاب را زمین بگذاری.
شخصیت اوه کیست؟
اخلاقمندی و حرفهگری اوه بسیار جلب توجه میکند و این شخصیت قادر است به تنهایی آرمانشهری را پیش روی تو بسازد که صفحه صفحه کتاب را بخوانی و با خودت بگویی چطور ممکن است یک نفر اینقدر بامزه، عاشق، دوستداشتنی، صبور یا مهربان باشد.
اینکه شما به عنوان یک خواننده کدام صفت را برای قهرمان این کتاب انتخاب کنید، به شخصیت خودتان و خلق و خویی که دارید ارتباط مستقیم دارد. مثلا به این بخش از تعریف اوه از عشق توجه کنید: «عشق از دست رفته هنوز عشق است، فقط شکلش عوض میشود. نمیتوانی لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را دور زمین رقص بگردانی؛ ولی وقتی آن حسها ضعیف میشود، حس دیگری قوی میشود. خاطره. خاطره شریک تو میشود. آن را میپرورانی. آن را میگیری و با آن میرقصی. زندگی باید تمام شود، عشق نه.»
احساس هم ذاتپنداری با او
اوه با چنین جملاتی خود را در دل شما جا میکند؛ با برانگیختن احساس هم ذاتپنداری. فکر میکنید چنین شخصیتی ماجرای مرگ همسرش را چگونه تاب آورده بوده؟
این چند خط به سوال ما جواب میدهد: «ٱوه چند ساعت همانجا نشست و دست زنش را توی دستش نگه داشت تا اینکه کارمند بیمارستان آمد و با لحنی آرام و حرکاتی محتاط بهش فهماند که باید جسد سونیا را ببرند. اُوه بلند شد، با سر تأیید کرد و به دفتر خاکسپاری رفت تا کارهای مربوطه را انجام دهد. مراسم خاکسپاری روز یکشنبه بود. اُوه روز دوشنبه سر کار رفت؛ ولی اگر کسی ازش میپرسید زندگی اش قبلاً چگونه بوده، پاسخ میداد تا قبل از اینکه زنش پا به زندگی اش بگذارد، اصلاً زندگی نمیکرده و از وقتی تنهایش گذاشت، دیگر زندگی نمیکند.»
شما میتوانید در این کتاب جملات زیبای فلسفیای هم پیدا کنید؛ چیزی مثل این: «اگر در غم همدیگر شریک نشوید، غم با شما شریک خواهد شد.» اما نهایتا این یادداشت کوتاه نمیتواند دلیل درست و واقعی ارزشمند بودن این کتاب را به شما بگوید و هیچ چارهای نیست جز اینکه خودتان برای خواندنش دست به کار شوید و راستی، اگر کسی را میشناسید که روزی روزگاری قصد خودکشی داشته، این کتاب را حتما به او هدیه بدهید.