عاشق کاشتن گل بود. گل هاش ناز و نوازش می خواستند. شعرِ حافظ و سعدی و فروغ و سایه گوش می کردند و صدای شجریان، لالاییشان بود.
از روزی که رفت، از روزی که بی صدا و بی وقت رفت، همه ی شمعدانی ها خشک شدند و بوته ی یاس دیگر گل نداد…
حالا تمام دل خوشیم شده گل های رنگ به رنگ چوب های الفی که لای کتاب هاش گذاشته…
می نشینم رو به پنجره و برای گلدانهای خالی از همانجا که گل های نشانک می گویند، حافظ و سعدی و فروغ و سایه می خوانم…
می گویی این بهار گلهاش جوانه می زنند؟؟