وارد کتابفروشی میشوم.
صف نسبتاً طولانیای برای رسیدن به میزیست که پشتش با آرامش نشسته ای و با لبخند با مردم خوش و بش میکنی.
نمیخواهم خارج از صف جلوتر بیایم. در این لحظه من هم مثل تمامی خوانندگان رمانت هستم.
نام تمامی مجموعه آثارت را از برم و تمامی روزهای سال را در انتظار انتشار جدیدترینشان سپری میکنم.
کتابت را هم همراه خود آوردهام. هر بار خواندن کتاب را از صفحه اول، آنجا که متن کوتاهی برایم نوشتی آغاز میکنم.
اما این بار می خواهم آنجا که با نشانک مشخص کردهام را برایم بنویسی.
فصل مورد علاقهام. بهار زندگیام. زمانی که در همین کتابفروشی برای اولین بار دیدمت.
کم کم به میز نزدیک تر می شوم. کتاب را روی میز می گذارم. دیدن اسم کتاب هم حتی هیجان زدهام میکند، « آسمان نیلگون شب ».
سرت پایین است. کتاب را باز میکنی و با دیدن یادداشت، متعجب سرت را بالا میآوری. هردو لبخند میزنیم.
در صفحهای که با نشانک مشخص کردهام با خط شکسته و زیبایی مینویسی؛ « برای نیلوفرآبی زندگیام » .