قطارِ زندگی می رود. من امّا نشسته ام توی کوپه ای در سکون مطلق، به هیچ کجا نمی روم. خسته ام از دنیای سربیِ آدم های خاکستریِ این روزها…
کتاب هایم را از چمدانم در می آورم. بهترین قسمتِ هر کتاب را باز می کنم و نشانکی بین صفحاتش می گذارم… روحم را تکه تکه می کنم و هر تکه اش را می فرستم توی یک کتاب .
می خواهم بیرون از این دنیا، هزار بار زندگی کنم. در دنیای کتاب ها که زیباتر و زنده تر و جاری تر است…
قطار سوت می کشد: «خانم، خانم…! ایستگاه آخره…»