خانهی مادربزرگ بود و پشتیهایش، آنچنان که خستگیِ یک هفته مدرسهی اجباری را از تن به در می کردی.
سماورِ همیشه جوشان، حیاط و درختهای نارنج و تابی که تابستانها، پدرت از شاخههای محکمترش می آویخت تا با هر بار تاب خوردن، چشمهایت را ببندی که خورشید توی شان نزند. و «تنها» نبودی…
حالا هر بار تابستان، به خانهی پدریای که نیست میاندیشی؛
به موزاییکهای برجستهی حیاطش، و اصلاً به خودِ واژهی «تابستان»؛
و کودکِ درونت می پرسد: « تابستان یعنی کشورِ تابها؟؟؟! »
تا این پرسش -مثلِ هیولایی مهربان- از پسِ گرمای تموز رخ بنماید و به قفسِ خیالاتی آهنگین بیندازدت!
تا تو بمانی و
آهنگهایی از لوییجی روبینو ….