کارتنهای کوچک و بزرگ را وسط خانه رها کردم و یکراست رفتم سراغ آن یکى که با ماژیک قرمز رویش نوشته بودم “لوازم ضرورى”.
کتابم را برداشتم و بعد از یک هفته به سرزمینِ قصهها سرک کشیدم.
صفحهای که نشان کرده بودم را باز کردم و رویایم را از سر گرفتم.
بچهها یکی یکی آمدند و روبهرویم نشستند. شوقِ شنیدنِ داستان تازه در چشمهایشان میجوشید.
منتظر بودند… یک هفته بود که در این رویای شیرین منتظر بودند.
نوبت به پانزدهمین قصه رسیده بود.
یکی بود، یکی نبود…
به کتاب هایمان احترام بگذاریم.