سه گلبرگ خشک شده. هر کدام مال یک روز بخصوص. گذاشته بودم لای صفحات کتاب و هر جا خواندنم متوقف می شد، با احتیاط زیاد میگذاشتم شان همانجا، تا آن روز…
همان روز که قاصدک آمده بود پشت پنجره و من از شوق کتاب را همانطور باز گذاشتم و پنجره را باز کردم. قاصدک را گرفتم دستم تا خبر آمدنت را بدهد.
چیزی نگفت. فقط باد ولگرد آمد و کتاب را زمین انداخت. تا کجا خوانده بودم؟!…مهم نبود!…گلبرگ ها…
خاطرات روزهای بخصوص…روزهایی که معلوم نبود تکرار بشوند یا نه…اما آمدی…با دسته ای از گلها تازه و با چوب الفی که جای تمام گلبرگها خشک شده را گرفت… .
به کتاب هایمان احترام بگذاریم.
عالیی بود مث همیشه
سپاس از شما 🙂