یکی بود، یکی نبود.
من بودم و تو بودی و عشق…
عشق بود و راهی دراز، به اندازه ی تمام راه های نرفته ی دنیا.
نگاه بود و شرم و قصه هایی که مدام به هم می بافتم تا تو بیشتر بمانی.
گاهی خودم هم نمی فهمیدم چه می گویم و تو می فهمیدی.
می فهمیدی و لبخند می زدی و می ماندی.
یادم نیست آخرین قصه ای که برایت گفتم، چه بود!
اما تو ماندی.
ماندی و چوب الف عشق را گذاشتی میان همان قصه….
یکی بود، یکی که هنوز هم هست 🙂