عاشق شده بود٬ دلتنگ شده بود٬ بیقرار شدهبود٬
هوای کسی به سرش افتاده بود و حافظ دیگر جوابش را درست و حسابی نمیداد.
یک کتاب شعر از یک شاعر معاصر برداشت و چشمهایش را بست و آن را به یکباره باز کرد.
غزل خوبی آمده بود با ردیف «میرسی». عاشق جان ما خندید و نشانک را گذاشت همانجا.
دوست داشت تا خود صبح همان صفحه را بخواند٬ یک بار … دوبار … هزار و صد و عشق دفعه اصلاً