گوشه ى بالایى سمت راست صفحه ى هشتم ام درد عجیبى دارد، انگار کسى گوشم را پیچانده باشد و جایش هنوز ذق ذق مى کند. بغضم را فرو مى خورم و با دلى اندوهگین، ساکت و آرام روى میز مى مانم.
به روزهاى نه چندان دور مى اندیشم. به وقتى کتاب تازه به چاپ رسیده اى بودم.
مغرورانه پشت ویترین کتابفروشى پیرمرد مهربانى جا خوش کرده و نگاه رهگذران را به خود جلب مى کردم.
بزرگترین آرزویم قرار گرفتن در دستان کسى بود که قدر و ارزشم را بداند و به وجودم احترام بگذارد. از همان روزهاى اول که پا به کتاب فروشى پیرمرد گذاشتم، فهمیده بودم موجودات کوچکى را ساخته اند تا میان صفحات کتاب ها قرار بگیرند و دیگر هیچ کس اینطور صفحه ها را تا نزند. اما صاحب و خواننده ى عزیز من امروز، با بى توجهى مرا زخمى کرده و غرورم را زیر پا گذاشت.
اى کاش نویسنده ام، در اولین صفحه، براى خوانندگان ما مى نوشت احترام به کتاب ها اولین قدم است براى فرهیخته بودن…