داستان های نشانکی

گوش کتاب

کتاب باز نشانک - نشانک گلیمی - چوبی

‎گوشه ى بالایى سمت راست صفحه ى هشتم ام درد عجیبى دارد، ‎انگار کسى گوشم را پیچانده باشد و جایش هنوز ذق ذق مى کند.  ‎بغضم را فرو مى خورم و با دلى اندوهگین، ساکت و آرام روى میز مى مانم.

‎به روزهاى نه چندان دور مى اندیشم. ‎به وقتى کتاب تازه به چاپ رسیده اى بودم.

‎مغرورانه پشت ویترین کتابفروشى پیرمرد مهربانى جا خوش کرده و نگاه رهگذران را به خود جلب مى کردم.

 

کتابفروشی - نشان کتاب گلیمی

 

‎بزرگترین آرزویم قرار گرفتن در دستان کسى بود که قدر و ارزشم را بداند و به وجودم احترام بگذارد.   ‎از همان روزهاى اول که پا به کتاب فروشى پیرمرد گذاشتم، فهمیده بودم موجودات کوچکى را ساخته اند تا میان صفحات کتاب ها قرار بگیرند و دیگر هیچ کس اینطور صفحه ها را تا نزند. ‎اما صاحب و خواننده ى عزیز من امروز، با بى توجهى مرا زخمى کرده و غرورم را زیر پا گذاشت.

‎اى کاش نویسنده ام، در اولین صفحه، براى خوانندگان ما مى نوشت احترام به کتاب ها اولین قدم است براى فرهیخته بودن…

 

به کتاب هایمان احترام بگذاریم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *