تلخ ترین روز یک نویسنده
تمام فکر و ذهنم کتاب جدیدم بود. هر سطر را بارها خواندم و ویرایش کردم. گویی نوزادی به دنیا آورده بودم و سرار وجودم برای مراقبت از او بی قرار بود.
4 جلد را با هیجان و شوقی وصف نشدنی به خانه آوردم تا هدیه ای برای عزیزترین هایم باشند.
سینا پس از پایان مراسم خوشحالی و تبریک، شروع به خواندن کتابم کرد.
10 صفحه ای خوانده بود که مادر برای شام صدایمان کرد. همان لحظه بود که دردناکترین صحنه زندگی ام را با چشمهایم دیدم و درد در سراسر تنم دوید.
سینا گوشه صفحه را با بی رحمی تا زد و گفت: ادامه داستان بعد از شام.
بر جایم میخکوب شدم….
برادرم با آن قد و قواره نتواسته بود از تن بی دفاع کتابم مراقبت کند اما آن تکه چوبِ کوچکی که بدون فکر از خریدنش گذشت کرده بودم، می توانست این کتاب و همه ی آنهای دیگر را از این درد نجات دهد.
تا حالا از این دید به نویسنده و کتابها نگاه نکرده بودم.
قشنگ بود و تاثیرگذار …