داستان های نشانکی

کلاس کتابخوانی

داستان نشانک - کتابگاه نشانک
سه ضربه روی میز زدم….
«سااااکت!»
اما در واقع نمی خواستم کسی ساکت شود.
فقط می خواستم دخترکی که آخر کلاس ساکت به جایی زیر میز خیره بود و اشک از گوشه چشمش با احتیاط پایین می لغزید، از خودش بیرون بیاید و مثل بقیه حرف بزند. نمی شنید.
حتی اگر سیصد ضربه هم می زدم نمی شنید. رفتم و بالای سرش ایستادم:«به چی زل زدی؟!» و دستم را زیر میز بردم.
فرهنگ کتابخوانی - نشانک
کتابی را می خواند که من هم قبلا خوانده بودم. چند صفحه ورق زدم: «اینجاهایی که داری می خونی غمگینه، تلخه…زود برس به اینجا…قشنگ تر می شه».
چوب الف سرخم را گذاشتم لای کتاب و نگاه ترسوش پر از لبخند شد… .

به کتاب هایمان احترام بگذاریم.

 

نوشته های مشابه

یک دیدگاه در “1”

  1. سلوا گفت:

    یاد همه معلم های فهمیده بخیررررر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *