وقتی از فلسفه و کتابهای فلسفی صحبت میکنیم، اولین چیزی به ذهن بسیاری از افراد خطور میکند، مفاهیم پیچیده و سختی است که درک آنها هم دشوار است. بله اگر قرار باشد کتابهای فسلفی نویسندگانی مانند نیچه، افلاطون و ارسطو را بخوانید، باید انتظار چنین چیزی را داشته باشید. اما رمانهای فلسفی متفاوت هستند. این رمانها با اینکه در دل خود مفاهیم فسلفی و عمیقی دارند اما خواندنشان سخت نیست. چیزی که مهم است شیوهی برخورد شما با مفاهیم پنهان شده آن است که شما را ملزم میکند تا کمی بیشتر فکر کنید و ببینید در پس داستانهای به ظاهر ساده مطرح شده، چه پیامی وجود دارد.
رمانهای فلسفی، خوانندگان را مفاهیم فلسفی آشنا میکنند، بدون اینکه لازم باشد استدلالهای پیچیده آن را بدانند. آنها داستانی برای شما روایت میکنند که ممکن است حتی به زندگی روزمره و عادی ما شباهت داشته باشد اما به شکلی عمیقتر روایت میشوند تا بیشتر به زندگی خود فکر کنیم.
در این مقاله از مجله نشانک سعی داریم تا شما را با پنج رمان فلسفی آشنا کنیم. هر کدام از این کتابها تم و سبک متفاوتی دارند اما وجه مشترک همشان، افکار عمیق مطرح شده در داستان است.
پنج کتاب فلسفی
کتابهای انتخاب شده در این لیست، همگی جزو برترین آثار ادبی هستند که ارزش خواندن دارند و به موضوعات متفاوتی از زندگی میپردازند.
مرگ ایوان ایلیچ اثر لئو تولستوی
مرگ ایوان ایلیچ یکی از شاهکارهای ادبی به قلم لئو تولستوی است که برای نخستین بار در سال 1886 منتشر شد. داستان این کتاب به مرگ و زندگی میپردازد. مرگ که بخشی اجتناب ناپذیر از زندگی همهی انسانهاست اما چرا به این اندازه ترسناک است؟ انسان در حین مواجهه شدن با مرگ به چه چیزی میاندیشد و چگونه باید با آن روبرو شود؟
خلاصه داستان
ایوان ایلیچ زندگی بسیار آرامی دارد. او در طول عمر خود همیشه سعی داشته موفق باشد و بجز کمی دلسردی که در خانواده احساس میکند، مشکل دیگری در زندگی ندارد. او به ازدواج با زنی تن داده که حالا بنظرش بیتفاوت و کمی سنگدل میرسد و برای فرار از جو ناخوشایند خانه، خودش را مشغول کار میکند. البته زحماتش هم بدون پاسخ نمانده و به تازگی به عنوان قاضی ترفیع پیدا کرده و بسیار خوشحال است.
در یکی از روزها، درحالی که مشغول نصب پرده خانهی جدیدشان بود، ایوان ایلیچ به طرز ناخوشایندی میافتد و از ناحیه پهلو آسیب میبیند. اگرچه در ابتدا آسیب را سطحی میدانست اما به مرور زمان تحمل درد برایش غیرممکن شد. رفته رفته ناراحتیهایش بیشتر و متعاقبا رفتارش با اعضای خانواده هم بدتر شد. در نهایت به اصرار همسرش به پزشک مراجعه میکند اما منشا این بیماری حتی برای پزشک هم مبهم است. با این حال وضعیت جسمی ایوان ایلیچ بسیار ناگوار میشود، در حدی که از کار خود کنارهگیری میکند و به بستر مرگ میافتد.
حالا در تنهایی به زندگی خود مینگرد. او که همیشه زندگی آرامی داشته و هیچوقت آزارش حتی به مورچه هم نمیرسید، چرا باید چنین دردی را تحمل کند و بمیرد؟
آیا مردی که تمام عمرش به درستی زندگی کرده باید تا این اندازه زجر بکشد؟
در این زمان که عمرش به پایان نزدیک است، میتواند بگوید که زندگی خوبی داشته؟
زندگی خوب یعنی چه و چرا مرگ به این اندازه برایش ترسناک است؟
نگاهی عمیقتر به کتاب
تولستوی بر این باور است که روبرو شدن با مرگ و پذیرش آن، پنج مرحله دارد:
- انکار: در ابتدا وقتی ایوان ایلیچ متوجه بیماری خود میشود، آن را نادیده میگیرد و حتی حرف پزشک را انکار میکند.
- خشم: خشم ایوان به خانوادهاش آغاز میشود و ناراحتی درونی خود را بر سر دیگران خالی میکند.
- معامله: در این مرحله بیمار دست به دعا میشود و سعی دارد تا زمان مرگش را با خدا معامله کند.
- افسردگی: بیمار به تنهایی و انزوا کشیده میشود.
- پذیرش: پرمعناترین مرحله از مرگ، زمانی که بیمار بالاخره مرگ را پذیرفته و به آرامش روحی میرسد.
بااینکه کتاب با نگاهی دلهرهآور و ناخوشایندی نسبت به مرگ آغاز میشود اما هرچه به پایان کتاب نزدیک میشویم، حس آرامش و زیبایی به خواننده منتقل میگردد که بسیار خواندنی و ارزشمند است. این کتاب جز برترین کتابهای ادبی شناخته میشود که فیلمهای زیادی هم براساس آن ساخته شد.
سلاخ خانه شماره پنج اثر کرت وانهگت
سلاخ خانه شماره پنج کتابی خواندنی است که با طنزی سیاه به جنگ و خشونت بین انسانها میپردازد. این کتاب رمانی در سبک علمی-تخیلی است که شاید بتوان آن را تا حدودی خودزندگینامه هم درنظر گرفت. زیرا نویسنده کتاب، کرت وونگات خود زمانی سرباز آمریکایی بود و در جنگ جهانی دوم حضور داشت.
این کتاب از زمان انتشارش در سال 1969 افتخارات زیادی کسب کرده، از جمله: جز کتابهای پرفروش نیویورک تایمز، جایزه هوگو در سال 1970، جایزه ناشران شیکاگو در سال 1970. فیلمی هم بر اساس این کتاب ساخته شده به کارگردانی جورج روی هیل که بعد از خواندن کتاب، حتما به شما پیشنهاد میکنیم این فیلم را هم ببینید.
خلاصه کتاب
کتاب دربارهی مردی به نام بیلی است؛ سربازی که در جنگ جهانی دوم توسط سربازان آلمانی به اسارت گرفته و به شهر درسدن، واقع در آلمان، برده میشود. به محض رسیدن، شهر توسط آمریکاییها بمباران شده و در شعلهی آتش میسوزد. با این حال بیلی جز معدود افرادی بود که از این اتفاقات جان سالم به درمیبرد. بعد از این اتفاقات، بیلی متوجه میشود که میتواند در زمان سفر و با آدم فضاییها صحبت کند. در این سفرها، او با آدمهای جدیدی آشنا میشود که دیدگاهاش را نسبت به مسائل زیادی تغییر میدهند.
گرووت داستان را با این جمله آغاز میکند: “همهی اینها کم و بیش اتفاق افتاده”. با آوردن این جمله، خواننده احساس اعتماد بیشتری به داستان میکند. البته این گفته به دور از واقعیت هم نیست، زیرا در زندگی واقعی، نویسنده هم مدتی را اسیر بوده و بمباران شهر درسدن را به چشم دیده بود.
نگاهی عمیقتر به کتاب
یکی از پررنگترین مفاهیم مطرح شده در این کتاب، فلسفه جبرگرایی و اراده آزاد انسان است. بیلی در طی سفرش در زمان، با گروهی از آدم فضاییها به نام ترالفامادور آشنا میشود. آنها این قدرت را دارند تا گذشته، حال و آینده را همزمان ببینند و بر این باورند که اراده آزاد انسان چیزی جز یک شوخی نیست و کسی این قدرت را ندارد تا از وقوع اتفاقی اجتناب کند یا کاری کند تا اتفاقی به وقوع بپیوندد. بیلی با الهام گرفتن از این افکار، بر مرگ و ترس از آن غلبه میکند و از آن به عنوان بزرگترین درس زندگیاش یاد میکند.
در عین حال، بیلی نمیتواند همهی باورهای این آدم فضاییها را درک کند. درست است! شاید اراده آزاد، کلمهای بیش نباشد و حتی بیهوده به نظر برسد! اما انسانِ بدون اراده، دیگر انسان نیست! ترالفامادورها میگویند بهترین راهحل برای مقابله با مشکلات، این است که آنها را نادیده بگیریم و به این شکل کمتر به دردسر میافتیم چون درنهایت کاری هم از دستمان برنمیآید. اما واقعیت این است که زمینیها شاید برای متوقف کردن برخی چیزها قدرت لازم را نداشته باشند اما حداقل از آن فرار نمیکنند و فکر کردن را بر نادانی ترجیح میدهند، حتی اگر نتوانند کاری بکنند. اما آیا بیلی میتواند بر باورهای آدم فضاییها غلبه کند و به دام جبرگرایی آنها نیافتد؟
کوه جادو اثر توماس مان
کوه جادو، رمانی در سبک کمدی تاریک است و در سال 1924 نخستین بار به چاپ رسید. کتابی تعلیمی و پرورشی که به مسائل متفاوتی مانند سبک زندگی بورژوایی پیش از جنگ جهانی دوم، روبرویی قهرمان داستان با مرگ و پیروزی بر آشفتگیهای زندگی میپردازد. این کتاب یکی از تاثیرگذارترین آثار ادبی آلمانی شناخته میشود که نویسنده توانست پنج سال بعد از انتشار آن، جایزه نوبل را کسب کند.
این کتاب پر از نمادگرایی است و هر از گاهی در متن به مسائل اجتماعی و فرهنگی هم اشاره میکند. مهمترین نکتهی کتاب، تحول شخصیتی قهرمان داستان است که چگونه از فردی سادهلوح و منفعل به مردی تبدیل میشود که برای اولین بار به مسائل به فلسفی میاندیشد و از زندگی سطحی خود فاصله میگیرد.
خلاصه داستان
داستان از هامبورگ آلمان آغاز میشود و سپس ما را به کوههای داووس در سوئیس میبرد، جایی که گفته میشود پر از طلسم و جادو است و انسانها را به دام میاندازد. شخصیت اصلی داستان، هانس کاستورپ نام دارد. مهندسی سادهلوح که برای ملاقات پسرعمویِ بیمارِ خود به آسایشگاهِ بینالمللی برگوف میرود. با اینکه این سفر از ابتدا قرار بود تنها چند هفته طول بکشد، به دلیل بیمار شدن خود هانس تا چندین ماه و بعدها چندین سال ادامه پیدا میکند. هانس به سل مبتلا شده و مجبور است در همان آسایشگاه بماند.
او که به طبقه بورژوایی تعلق دارد، زیاد به زندگی و مسائل فلسفی نمیاندیشد. اما در طی این اقامت طولانی، او با افراد زیادی آشنا میشود که از ملیتها و فرهنگهای مختلفی میآیند و به طبع آن، با افکار و عقاید بسیار متفاوتی هم روبرو میشود؛ از جمله مردی فیلسوف که او را به فکر کردن تشویق میکند و به نوعی معلم او میشود.
نگاهی عمیقتر به کتاب
توماس مان نگارش این کتاب را در سال 1912 و در غالب یک رمان کوتاه آغاز کرده بود. این داستان منعکسکننده زمانی است که همسر او به بیماری ریوی مبتلا شد و برای درمان در سوئیس اقامت داشت. به گفته نویسنده، آشنایی با کادر درمان و بیماران آنها الهامبخش فصل آغازین این کتاب شد. با شروع جنگ جهانی اول نوشتن این کتاب به تعویق افتاد. البته همین جنگ باعث شد تا نویسنده شاهد وحشیگریهای بشری باشد و سوالات زیادی درباره زندگی به ذهنش خطور کند که بعدها در کتاب هم از آنها یاد شد.
علاوه بر این، چند نکته درباره این کتاب حائز اهمیت است. نویسنده کتاب را در سبک ناتورالیستی نوشته و توصیفات بسیار دقیق او مخصوصا در ارتباط با بیماری و اعضای داخلی بدن، قابل توجه است. از طرفی زندگی و تغییرات روحی و روانی شخصیت اصلی داستان، نمونه بارزی از یک رمان پرورشی است. کاستورپ نابالغ از شهر و خانه خود دور میشود و به کوهستان پناه میبرد و به دلیل همین سفر از زندگی بورژوایی و سطحی خود دست میکشد و به سمت پرورش روح و فرهیخته شدن میرود. بصورتی که او در انتهای کتاب به فرد جدیدی تبدیل میشود.
بد نیست کمی به عنوان کتاب هم بپردازیم. آسایشگاه برگوف بر بالای کوهی قرار دارد که از لحاظ جغرافیایی و همچنین بصورت تمثیلی، عالم جدایی است و دقیقا در تقابل با جایی است که زمانی کاستورپ در آن زندگی میکرد (شهری تجاری در زمینی مسطح و صاف).
با اینکه این کتاب بسیار جدی بنظر میرسد، اما نویسنده در نوشتن آن از طنز استفاده کرده و همین امر از خشک بودن کتاب میکاهد و آن را خواندنیتر میکند.
سرگذشت ندیمه اثر مارگارت اتوود
سرگذشت ندیمه، رمانی دیستوپیایی است که در سال 1985 منتشر شد. تمرکز اصلی کتاب بر موضوعاتی مانند سرکوب زنان، جامعه مردسالاری و تبعیض جنسیتی است. این کتاب جوایز زیادی از جمله جایزه لس آنجلس تایمز، گاونر جنرال، کامن ولث و آرتور سی کلارک برده است.
خلاصه کتاب
داستان در نیوانگلند و در شهری به نام کمریج در آیندهی نزدیک رخ میدهد. مسیحیان تمامیتخواه با به گلوله بستن مجلس، قدرت را به دست گرفتند و دولت جدیدی به نام گیلداد را تشکیل میدهند. دولت وحشتناکی که آزادی و استقلال را از مردم، به خصوص زنان گرفته است. در قوانین جدید، زنان به عنوان شهروند درجه دو محسوب میشوند. آنها از تحصیل، کار کردن و داشتن مال و اموال محروم میشوند و تنها وظیفهشان خانهداری و تولیدمثل است. تمام دارایی آنها به همسرشان تعلق دارد و باید حجاب داشته باشند. دولت مستکبری که به هیچکس اجازه مخالفت نمیدهد و هرکسی که اعتراض کند با شدیدترین مجازات یا اعدام مواجهه میشود. اعدام، شکنجه، سانسور و کتابسوزی در جامعه عادی شده و به دلیل جدایی زن و مرد، اختلالات و عقدههای جنسی ترویج پیدا کرده است.
از طرفی به دلیل فاجعهای زیست محیطی که ناشی از نیروگاه هستهای است، بسیاری از شهروندان، زن و مرد، عقیم شدهاند اما به دلیل مردسالاری، این مشکل تنها به زنان نسبت داده میشود. برای حل مشکل ناباروری و حفظ نسل، زنانی که ازدواج نکردهاند و توانایی باروری دارند، در اختیار خانوادههای رده بالا قرار میگیرند تا برای تولیدمثل استفاده شوند. به این زنان، ندیمه گفته میشود. ندیمهها مانند کالا به فرماندهشان تعلق دارند و وظیفهشان این است که برایشان فرزند تولید کند.
نگاهی عمیقتر به کتاب
طبق گفتههای بسیاری، این کتاب در سبک تخیلی نوشته شده است، با این حال مسائل اجتماعی و مذهبی در کتاب دیده میشود که هنوز در برخی از ادیان وجود دارد. اتفاقاتی که در دهه 80 میلادی در آمریکا رخ داد، الهامبخش اصلی اتوود برای نوشتن این کتاب شود؛ زمانی که راستگرایان مذهبی از به دست گرفتن قدرت، تمرکز بر خانواده و ائتلاف مسیحیان سخن میگفتند و رونالد ریگان، دولت را در دست داشت.
اتوود بر این باور است که اتفاقات این داستان، زمانی رخ دادهاند و تمام داستان ساختگی نیست. او حتی در مصاحبههایی که برای این اثر انجام میداد، بخشهایی از روزنامه را همراه خودش داشت تا درصورت نیاز برای سخنانش سند داشته باشد. او همچنین این اثر را برای افرادی نوشته است که میگویند چنین اتفاقاتی در کشوری مانند آمریکا غیرممکن است که رخ دهد، تا به آنها ثابت کند که افراطگرایی در هرجایی ممکن است.
بیگانه اثر آلبر کامو
بیگانه در سال 1942 توسط آلبر کامو، نویسنده فرانسوی، در سبک آبسودیسم یا پوچگرایی نوشته شد. این اثردر سال 1957 جایزه نوبل را برای نویسنده به ارمغان آورد. و جز صد کتاب برتر قرن محسوب میشود و دو فیلم براساس آن ساخته شده، یکی با کارگردانی لوکینو ویسکونتی و دیگری با کارگردانی زکی دمیرکوبوز.
درباره آلبر کامو، مردی که زیاد میدانست و کم زیست بیشتر بخوانبد
خلاصه کتاب
داستان کتاب به دو بخش تقسیم میشود؛ قبل و بعد قتل. در بخش اول با مردی فرانسوی آشنا میشویم به نام مورسو که در الجزایر ساکن است. او به تازگی مادرش را از دست داده و بااینکه بسیار ناراحت و غمگین است، اما از خود احساساتی بروز نمیدهد. بصورتی که در ظاهر انگار به مرگ مادرش کاملا بیتفاوت است.
بیتفاوت بودن مورسو تنها به این اتفاق محدود نمیشود، بلکه در زندگی روزمره و تصمیماتش هم به راحتی میتوان پوچی و بیاراده بودنش را حس کرد. او همچنین همسایهای دارد به نام ریموند سینتی؛ مردی که با معشوقهاش بدرفتاری میکند و بعد از دعوایی حسابی، از مورسو میخواهد که به او در برگرداندن معشوقهاش کمک کند. پس از مدتی، سنتی و مورسو، با برادر آن زن روبرو میشوند که درنهایت به دعوا و کتککاری منتهی میشود. پس از این اتفاق، مورسو بار دیگر به تنهایی آن مرد را در ساحل میبیند و بیدلیل به او شلیک میکند.
او دلیل این قتل را انتقام نمیداند، بلکه به سادگی بر این باور است که شلیک کردنش به خاطر گرمای زیاد و آتاب آزادهنده بود. در دادگاه، عدم ابزار پشیمانی و همچنین عدم بروز ناراحتی در زمان مرگ مادرش، مواردی بودند که بر ضد او استفاده شدند. از طرفی شاهدانی که حضور یافتند و حرفهایی که در طی محاکمه زده شد، نه تنها به مورسو کمک نکرد، بلکه باعث شد بیتفاوتی او برجستهتر شود. همانطوری که از شخصیتش انتظار میرود، او همهی اتهامات را میپذیرد و به اعدام محکوم میشود.
نگاهی عمیقتر به کتاب
کامو در کتاب غریبه، به استقبال پوچی میرود و به معنای زندگی میپردازد. با این حال، کامو خود را فیلسوف یا اگزیستانسیالیست نمیداند. او با بخشی از تفکرات اگزیستانسیالیستی موافق بود که زندگی معنای ذاتی ندارد، اما در عین حال دیگران را به دلیل دستیابی به معنای زندگی مورد انتقاد قرار میداد. او بر این باور بود که انسان باید بیمعنایی زندگی را بپذیرد و با آن چیزی که زندگی در اختیارش قرار میدهد، شاد باشد و با آن کنار بیاید؛ تفکری که میتوان به وضوح آن را در زندگی و شخصیت مورسو مشاهده کرد.
کتاب با این جمله آغاز میشود که بسیار معروف است: “امروز مادر مرد. شاید هم دیروز. نمیدانم.” همین اولین خط کافی است تا خواننده به بیاحساس و بیتفاوت بودن مورسو به مرگ مادر و اتفاقات اطرافش پی ببرد.
داستان بصورت واضح و مستقیم نوشته شده است و خواننده به راحتی میتواند آن را دنبال کند. از طرفی چنین سبکی با شخصیت سرد و بیتفاوتی ظاهری شخصیت اصلی، یعنی مورسو، کاملا مطابقت دارد. در عین حال، در این داستان موضوعات عمیق و چالشبرانگیز مانند احساس گناه و جستجوی معنای زندگی بیان میشود و رمان را به یک اثر ادبی جدی و عمیق تبدیل میکند.
سخن آخر
رمانهای فلسفی، شما را فراتر از یک داستان ساده میبرند و تشویقتان میکنند تا عمیقتر به داستان بیاندیشید. تعداد چنین رمانهایی بسیار زیاد و انتخاب تنها پنج مورد از آنها سخت است. اما در در این مقاله سعی داشتیم تا بهترین رمانهای فسلفی که کمتر به آنها اشاره میشود را انتخاب کنیم و به شما معرفی کنیم. امیدواریم از خواندن این کتابها لذت ببرید.